امروز ما بودیم و یه شهر شلوغ و مفلوک
بی شمار از سربازان ولایی تا دندان مسلح که خود نیز مانده بودند برای که آمده اند.
برای مردمانی از جنس سبز که گویی موجهای خفته ای بودنند کز نوا افتاده اند.چو چشمه های شعله وری که خشکیده اند
این شعر فریدون مشیری را تقدیم به تمام آنهایی که نیامدند و خانه ها و صفهای نذری را ترجیح دادند به خون پاک شهیدانی که نه البته برای ما که برای ایران خون خود را ریختند و زندانیانی پاک که لحظه ای از پا ننشستند.
موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیاب افتاده است
در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده است
هر چه غوغا بود و قیل و قالها
آبها از آسیا افتاده است
دارها برچیده ، خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز میبینم صدایم کوته است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر