افشاي يك جنايت كثيف!
«ببريد حامله شون كنيد اين بچه قرتيا رو!»
در هفته اول مردادماه، سي و چند روز بعد از كوچ اجباري از خانه و اختفاء و زندگي مخفي، پسرم دچار «گوش درد» شديدي شد و نيمه هاي شب، مجبور شدم او را به درمانگاه شهرستاني كه آن روزها در يكي از خانه هاي آن مخفي شده بوديم ببرم.
داخل درمانگاه، پيرمرد رنجوري را ديدم كه زير دستان پسرك نوجوانش را گرفته و نرم نرمك او را از درمانگاه بيرون مي آورد. كمكش كردم. پسرش نمي توانست راه برود و خودش هم جاني نداشت كوله اش كند. من زير بغلش را گرفتم و تقريبا" از زمين بلندش كردم و با خودم كشاندم. چند تاكسي ايستاده بودند اما رقمهايي گفتند كه لابد براي پيرمرد زياد بود و داشت پا به پا ميشد. خواستم پولي به او بدهم اما ديدم پسرم از داروخانه درمانگاه بيرون آمد و داروهايش را كه خريده بود، نشانم داد كه يعني برويم. دكتر به او گفته بود گوشش عفوني شده و با آنتي بيوتيك خوب مي شود و چيز خطرناكي نيست.
به پيرمرد گفتم خودم ميرسونم تون. او و پسرش را نشاندم صندلي عقب و راه افتاديم به سمت حومه جنوبي شهرستان. آرام با اشاره دستش مسير را نشانم مي داد. خيابانها خلوت بود و تند مي راندم. پسرش 17 يا هجده ساله به نظر مي رسيد. گفتم:« اسمت چيه جوون؟» پدرش زير لب جواب داد:«مهدي!» بعد انگار با خودش گفت:«يا مهدي صاحب الزمان! خودت تقاصشو بگير!» گفتم:«ايشالا چيزيش نيست! مهدي جان! تو بايد مقاوم باشي! چيه مثه پيرمردا شدي؟ محكم باش!» گفتم:« تصادف بوده؟ لابد با موتوري چيزي شيطنت كردي ها!» و لبخندي زدم تا فضا عوض شود. اما مثل اينكه همان شوخي من، يك چيز تلخ را در اين پدر و پسر زنده كرد. از توي آينه نگاهشان كردم. ديدم پيرمرد اشك مي ريزد و پسرش به هم ريخته! برگشتم به پسرم نگاهي كردم. او هم تلاشش را كرد تا فضا را عوض كند، برگشت و از «مهدي» پرسيد:« چندسالته مهدي؟ پيش هستي (پيش دانشگاهي) يا سّوم؟» پسرك باز جوابي نداد. در سكوتي سنگين رسيديم به خانه آنها. وقتي پيرمرد خواست پسرش را از ماشين پياده كند، زير لب چيزي گفت كه بدنم را لرزاند. به لهجه محلي گفت. چيزي شبيه اينكه «چه خبر از دل من داري يا مهدي»!؟
تا در خانه كمكشان كردم و ناله هاي ريز «مهدي» زير گوشم بود. گفتم نگفتي چش شده؟ تصادف كرده؟ عمل كرده؟ چي شده؟ پيرمرد اشك مي ريخت! فقط آه مي كشيد و زير لب نفرين مي كرد.كنجكاو شدم بدانم.
پسرم را بردم و گذاشتم خانه پيش خانواده مان و دوباره راه افتادم سراغ خانه پدر «مهدي»! به پيرمرد گفته بودم مي روم و بعد مي آيم و او هم مخالفتي نكرده بود. خواستم برايش مرهمي باشم. مي توانستم اقلا" گوش خوبي براي شنيدن حرفهايش باشم. از گفتگو با مردم شهرهايي كه سفر مي كنم، خيلي چيزها ياد گرفته ام. تلخ يا شيرين، فرقي ندارد. هر كجاي اين سرزمين، شيريني آشنايي با مردم و تلخي ستمي كه هر كدام به نوعي مي كشند، برايم سرشارند از تجربه ها. گاهي چيزي كه مي نويسم، حرف كسي است كه در همدان برايم گفته، يا درددل كسي است در شمال يا اصفهان. خيلي از اينها ديگر حرفهاي شخص من نيستند.حرفها و دردهاي مردماني است كه اينجا و آنجا مي بينم. مردمي كه سهراب سپهري آرزو كرده بود«كاشكي اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود!» و بلافاصله دريافته بود كه اگر بتواند دانه هاي دل خونين مردم را مانند دانه هاي انار ببيند، شايد تحملش آسان نباشد: «مي پرد در چشمم آب انار!» اين روزها، دانه هاي دل مردمان بسياري را ديده ام، كه سرخ بوده اند و خونين! و «غم»، در دانه هاي دل خونين خيلي از آنها پيداست! شايد براي همين است كه من و پيرمرد، زود جور شديم و او سفره دلش را برايم باز كرد. تو گويي همديگر را سالهاست مي شناسيم.
وقتي رسيدم، خواهر بزرگ «مهدي» در را باز كرد. نمي دانم چرا مرا «آقاي دكتر!» صدا كرد. ديگر اين كلمه از زبانش نيفتاد. من هم مخالفتي نكردم. «عاقله زني» حدودا" 46 ساله بود كه غمي بزرگ در چشمهايش بود. فقط او و مهدي و پدر پيرشان در خانه بودند. چند سالي بود كه مادرشان مرحوم شده بود و مهدي از كودكي، مادر نداشت و اين خواهر دلسوز، برايش مادريها كرده بود. اينكه از كجا شروع كرديم به صحبت و چطور بحث را كشاندم به مريضي «مهدي» و چطور پيرمرد اعتماد كرد سفره دلش را برايم پهن كند، طولاني است. بماند.
بحثهاي حاشيه اي را حذف مي كنم و سرگذشت دردناك پسر 18 ساله اي را مي گويم كه حالا رنج عفونت روده و آسيب جدي مقعد امانش را بريده و افسردگي شديدي دارد و بخصوص خطر بيماري مهلك ايدز هم تهديدش مي كند. بدتر از همه اينكه، از علت اين بيماري و اين جراحتها، حتي خجالت مي كشند به فاميل خود هم حرفي بزنند. اما گشودن عقده دل براي يك مرد غريبه، حداقل اين خوبي را دارد كه دل آدمي را سبك مي كند. پايد پيرمرد به همين دليل، حرفهاي دلمه شده روي دلش را با من گفت و كمي سبك شد.
***
مهدي پارسال با پسر دائي اش به تهران رفت تا كار پيدا كند. چندجايي كارگري كردند و بالاخره در يك پيتزافروشي در خيابان آزادي كاري پيدا كردند و شبها همانجا مي خوابيدند. مهدي درسش را نتوانسته بود ادامه بدهد. عكس خندان او روي طاقچه، زمين تا آسمان با اين پسرك پژمرده و زرد و افسرده حال فرق داشت. در عكس زيبا و خندان بود، با چشماني براق و حالا پيرمردي شده بود كه فقط موهايش سفيد نشده باشد؛ فرتوت و پژمرده.
مهدي روز 25 خرداد به دستور صاحب پيتزافروشي، از عصر مغازه را تعطيل مي كند و از پشت شيشه ها بيرون (راهپيمايي سكوت 25 خرداد) را نگاه مي كند. يك پارچه سبز هم به مچش بسته بود و مهندس موسوي را دوست مي داشت. پسر دائيش گفته او مغازه را سپرد و رفت توي پياده رو و كم كم با موج مردم راه افتاد و دور شد. از آن به بعد پسر دائي، خبري از مهدي نداشت تا بعد از 23 روز سرگرداني پدر مهدي در كلانتريها و دادگاهها، به قول خودش:«يه تيكه گوشت كبود و مريض به ما تحويل دادن و گفتن اين پسرت! زود برگردونش شهرستان وگرنه ...» تهديدش كرده بودند هيچ چيزي از زنداني شدن پسرش و «چيزهاي ديگر!» به كسي نگويد و آن پيرمرد بدبخت هم نگفته بود و حالا هم داشت براي اولين بار، با من درددل مي كرد چون «بالاتر از سياهي هم مگه رنگي هست؟»
مهدي روز اول، تب داشت و هذيان مي گفت. با ديدن خون فراوان در ادرار و مدفوعش، دكتر درمانگاه برايش چند آزمايش نوشت و معاينه هاي دقيق تري كرده بود. بعد از اينكه دكتر معالج،«يواشكي» به پدر مهدي هشدار داده بود كه « طبق آزمايشهايي كه كرديم، پسرت را يك يا چند مرد، با زور مورد تجاوز جنسي قرار داده اند!» پيرمرد از حال رفته بود. «پارگي شديد مقعد» بعد از بارها تجاوز و خونريزي، مقعد و روده هاي او را دچار عفونت شديد كرده بود و بر اساس اين ظواهر مشكوك، دكتر درمانگاه مي خواست «مقامات قانوني» و كلانتري را در جريان «احتمال يك جرم» مثل زورگيري و تجاوز به عنف قرار بدهد كه پيرمرد، ماجراي «زنداني بودن پسرش» را گفته بود و كاغذ آزادي پسرش را نشان دكتر داده بود. دكتر شوكه شده بود و پيرمرد گفته بود ديگر از مقامات قانوني و پليس و مأمور مي ترسد و پسرش بدتر از او شده:« وقتي داشتيم از درمانگاه مي رفتيم، هنوز رنگ صورت آقاي دكتر، مثل گچ سفيد شده بود! فهميده بود همين مأموراي قانون(!)، اين بلاها رو سر مهدي آوردن!»
مهدي از اتفاقات روزهاي زندانش، خيلي كم حرف زده بود. چندباري هم كه مي خواست براي پدرش شرح روزهاي زندانش را بگويد، از شدت هق هق از حال رفته بود و حرفهايش ناتمام مانده بود. ظاهرا" بعد از پايان راپيمايي، در درگيري هاي خيابان آزادي، مهدي در ميان جمعي از معترضان و بسيجيان قرار مي گيرد و هول مي كند. چندين باتوم مي خورد و تا به خودش مي آيد، بدست چند بسيجي مي افتد و حسابي كتكش مي زنند. بعد او و عده اي جوان ديگر را سوار ماشيني كرده و به جايي برده اند كه بر اساس مشخصاتي كه گفته بود بايد «كمپ كهريزك» بوده باشد. چيزهايي كه از سوله ها و قفسه هاي فلزي و ... كفته بود، كساني به پدرش گفته بودند :كمپ كهريزك» بوده. آنجا تعداد بسياري از دستگيرشدگان را در قفسه هاي فلزي زنداني كرده بودند و خوراك روزانه زندانيان، كتك و كابل و آويزان كردن از پاها و شكنجه هاي ديگر بود. فرداي دستگيري، يك مأمور مي آيد و مهدي و يك پسر ديگر را با كتك بيرون مي برد. جلوي بقيه زندانيان فرياد مي زده:«همتونو مثل اينا مي بريم و مي...نيم!» مهدي صداي يك مرد ديگر را شنيده كه گفته: « ببريد حامله شون كنيد اين بچه قرتيا رو!» مهدي را به اتاقكي بردند كه در فقره اول، مورد تجاوز يك مأمور قوي هيكل قرار گرفته و در حين تجاوز، از هوش رفته. بعد دوباره و دوباره. در همان روز، بيشتر از چهار مرتبه او را مورد تجاوز قرار داده بودند و خونريزي او، چنان شديد بوده كه به سلول فلزي و داغي منتقلش مي كنند كه كوچكتر بوده و به غير از «مهدي»، سه چهار پسر جوان ديگر با جراحتهاي شبيه به او در آن زنداني بوده اند. مهدي گفته «كف سلول پر از خون و پر از مگس و بوي تعفن بوده! و يكي از بچه ها انگاري از ديشب مرده بود و مأمورها نفهميده بودند!»
مهدي و چندين جوان ديگر، در طول حدود دو هفته در كمپ كهريزك، براي «آدم شدن!» و «ادب شدن!» بارها مورد تجاوز مأموران قرار گرفته بودند و در نهايت او را به بيمارستاني كه نامش را نمي داند، منتقل كردند. بعد از شتسشو و بخيه پارگي مقعد، او را بدون بستري در بخش، به زندان ناشناخته ديگري در داخل شهر تهران برده اند و بعد از حدود هفت روز گرسنگي و باتوم روزانه(!)، بالاخره او را به قيد ضمانت كتبي مبني بر «اقرار به خوش رفتاري مأموران زندان!» و تعهد به «عدم شركت در هرگونه تجمع و راهپيمايي ضد نظام!»، به پدرش تحويل دادند.
پدر بيچاره بي آنكه از واقعيت جراحتهاي مهدي خبردار باشد، پيكر نيمه جان پسرش را با اتوبوس به شهرستان محل زندگيشان منتقل مي كند و بعد از يك روز، با معاينه دكتر درمانگاه، متوجه اصل جنايتها مي شود.
حالا مهدي افسرده و با نگاهي بي روح و خيره به نقش و نگارهاي قالي، در بسترش خوابيده بود. آن عكس كجا؟ و اين چهره زرد و تكيده كجا؟ خواهرش گوشه اتاق نشسته بود و زير چادرش ضجه ميزد و نفرين مي كرد. آقاي خامنه اي و احمدي نژاد را نفرين مي كرد. چنان پر سوز نفرين مي كرد كه من از نفرين هايش ترسيدم و بر خود لرزيدم و مو بر بدنم راست شد.
آن روز گمانم اول ماه شعبان بود. پدر مهدي زير لب ذكر «يامهدي» مي خواند و دعا مي كرد تا نيمه شعبان، روز ولادت حضرت مهدي، مسئولان نظام تقاص اين ظلم و اين جنايت كثيف را پس بدهند. نمي دانم آن عدالت گستر جهان،«مهدي موعود عج» چه نگاهي به ستمكاري و جنايات نايب خودخوانده اش دارد؟ آيا آن «مهدي» به چشمان بيروح و بدن مجروح اين «مهدي» نگاهي كرده؟ و اگر نگاهش كرده، چه حالي پيدا كرده است آن امام غايب؟
وقتي از خانه پدر «مهدي» بيرون آمدم، ساعت حدود چهار صبح بود. با پيرمرد كلي رفيق شده بودم. اما هرچه اصرار كرد نماندم. دلم گرفته بود و بايد مي زدم بيرون. نفسم در نمي آمد. گمانم يك جاي مسير را اشتباهي رفتم و رسيدم به يك گندمزار. نمي دانم برق رفته بود يا آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ نشاني براي يافتن مسير به چشمم نمي خورد. «شبي تاريك و...» جاده را برگشتم. باز تاريكي بود. ايستادم. به آسمان نگاه كردم. بدنبال يك «كوكب هدايت» در آسمان شب چشم مي دواندم. چرا اين سرزمين، از سياهي ستم و ظلم، چنين تاريك شده؟ چرا نوري از هدايت نمي آيد؟ ما به جبران كدامين اشتباه، اسير اين سياهي شده ايم؟ كجاي مسيرمان را اشتباه رفته ايم؟ سرم را گذاشتم روي فرمان و گريستم.
قبل از رفتن، با تلفن همراهم، از «مهدي» چند عكس گرفتم. از پرونده پزشكي اش، از برگه آزاديش. به اين بهانه كه يك آشنا دارم براي رسيدگي! و قول شرف دادم براي حفظ جان مهدي و خانواده اش، عكسها را به «مقامات مسئول!» نشان ندهم. ببينيد ظلم تا كجاست كه مردم از همين «مقامات مسئول» مي ترسند و اين خانواده زخم خورده، مثل عزرائيل از مأموران نايب امام زمان وحشت دارند! «مهدي» هنوز جلوي نظرم است؛ با همان چشمان بيروحش و زندگي اش كه «نابود» شده و صدها تن مانند او كه شايد داستانشان، در دلهايشان مدفون و مكتوم است و راز خود را با هيچكس نخواهند گفت، از ترس آبرو يا تهديد مقامات مسئول!اين عكسها را براي ارائه به دادگاهي نگه مي دارم كه مطمئن هستم به زودي براي محاكمه سران نظام ضداسلامي و جنايتكاران ضدبشري تشكيل مي شود. مي گويم مطمئنم!
اگر مي پرسيد چرا چنين مطمئن هستم؟ خودم هم نمي دانم چرا؟ فقط مي دانم اركان بارگاه الهي، بيش از اين نمي تواند در مقابل نفرين جانگداز پدر و خواهر رنجديده «مهدي» و آه خود او تاب بياورند. آن ضجه هايي را كه من شنيدم و هنوز مرا هم مي لرزاند، خيلي زودتر از اينها صبر خدا را لبريز مي كنند و با «همت مردم»، بساط ظلم اين نظام فاسد در هم خواهد پيچيد. اطمينان من، از تاثير سوز آن ضجه هاست!
....
«ببريد حامله شون كنيد اين بچه قرتيا رو!»
در هفته اول مردادماه، سي و چند روز بعد از كوچ اجباري از خانه و اختفاء و زندگي مخفي، پسرم دچار «گوش درد» شديدي شد و نيمه هاي شب، مجبور شدم او را به درمانگاه شهرستاني كه آن روزها در يكي از خانه هاي آن مخفي شده بوديم ببرم.
داخل درمانگاه، پيرمرد رنجوري را ديدم كه زير دستان پسرك نوجوانش را گرفته و نرم نرمك او را از درمانگاه بيرون مي آورد. كمكش كردم. پسرش نمي توانست راه برود و خودش هم جاني نداشت كوله اش كند. من زير بغلش را گرفتم و تقريبا" از زمين بلندش كردم و با خودم كشاندم. چند تاكسي ايستاده بودند اما رقمهايي گفتند كه لابد براي پيرمرد زياد بود و داشت پا به پا ميشد. خواستم پولي به او بدهم اما ديدم پسرم از داروخانه درمانگاه بيرون آمد و داروهايش را كه خريده بود، نشانم داد كه يعني برويم. دكتر به او گفته بود گوشش عفوني شده و با آنتي بيوتيك خوب مي شود و چيز خطرناكي نيست.
به پيرمرد گفتم خودم ميرسونم تون. او و پسرش را نشاندم صندلي عقب و راه افتاديم به سمت حومه جنوبي شهرستان. آرام با اشاره دستش مسير را نشانم مي داد. خيابانها خلوت بود و تند مي راندم. پسرش 17 يا هجده ساله به نظر مي رسيد. گفتم:« اسمت چيه جوون؟» پدرش زير لب جواب داد:«مهدي!» بعد انگار با خودش گفت:«يا مهدي صاحب الزمان! خودت تقاصشو بگير!» گفتم:«ايشالا چيزيش نيست! مهدي جان! تو بايد مقاوم باشي! چيه مثه پيرمردا شدي؟ محكم باش!» گفتم:« تصادف بوده؟ لابد با موتوري چيزي شيطنت كردي ها!» و لبخندي زدم تا فضا عوض شود. اما مثل اينكه همان شوخي من، يك چيز تلخ را در اين پدر و پسر زنده كرد. از توي آينه نگاهشان كردم. ديدم پيرمرد اشك مي ريزد و پسرش به هم ريخته! برگشتم به پسرم نگاهي كردم. او هم تلاشش را كرد تا فضا را عوض كند، برگشت و از «مهدي» پرسيد:« چندسالته مهدي؟ پيش هستي (پيش دانشگاهي) يا سّوم؟» پسرك باز جوابي نداد. در سكوتي سنگين رسيديم به خانه آنها. وقتي پيرمرد خواست پسرش را از ماشين پياده كند، زير لب چيزي گفت كه بدنم را لرزاند. به لهجه محلي گفت. چيزي شبيه اينكه «چه خبر از دل من داري يا مهدي»!؟
تا در خانه كمكشان كردم و ناله هاي ريز «مهدي» زير گوشم بود. گفتم نگفتي چش شده؟ تصادف كرده؟ عمل كرده؟ چي شده؟ پيرمرد اشك مي ريخت! فقط آه مي كشيد و زير لب نفرين مي كرد.كنجكاو شدم بدانم.
پسرم را بردم و گذاشتم خانه پيش خانواده مان و دوباره راه افتادم سراغ خانه پدر «مهدي»! به پيرمرد گفته بودم مي روم و بعد مي آيم و او هم مخالفتي نكرده بود. خواستم برايش مرهمي باشم. مي توانستم اقلا" گوش خوبي براي شنيدن حرفهايش باشم. از گفتگو با مردم شهرهايي كه سفر مي كنم، خيلي چيزها ياد گرفته ام. تلخ يا شيرين، فرقي ندارد. هر كجاي اين سرزمين، شيريني آشنايي با مردم و تلخي ستمي كه هر كدام به نوعي مي كشند، برايم سرشارند از تجربه ها. گاهي چيزي كه مي نويسم، حرف كسي است كه در همدان برايم گفته، يا درددل كسي است در شمال يا اصفهان. خيلي از اينها ديگر حرفهاي شخص من نيستند.حرفها و دردهاي مردماني است كه اينجا و آنجا مي بينم. مردمي كه سهراب سپهري آرزو كرده بود«كاشكي اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود!» و بلافاصله دريافته بود كه اگر بتواند دانه هاي دل خونين مردم را مانند دانه هاي انار ببيند، شايد تحملش آسان نباشد: «مي پرد در چشمم آب انار!» اين روزها، دانه هاي دل مردمان بسياري را ديده ام، كه سرخ بوده اند و خونين! و «غم»، در دانه هاي دل خونين خيلي از آنها پيداست! شايد براي همين است كه من و پيرمرد، زود جور شديم و او سفره دلش را برايم باز كرد. تو گويي همديگر را سالهاست مي شناسيم.
وقتي رسيدم، خواهر بزرگ «مهدي» در را باز كرد. نمي دانم چرا مرا «آقاي دكتر!» صدا كرد. ديگر اين كلمه از زبانش نيفتاد. من هم مخالفتي نكردم. «عاقله زني» حدودا" 46 ساله بود كه غمي بزرگ در چشمهايش بود. فقط او و مهدي و پدر پيرشان در خانه بودند. چند سالي بود كه مادرشان مرحوم شده بود و مهدي از كودكي، مادر نداشت و اين خواهر دلسوز، برايش مادريها كرده بود. اينكه از كجا شروع كرديم به صحبت و چطور بحث را كشاندم به مريضي «مهدي» و چطور پيرمرد اعتماد كرد سفره دلش را برايم پهن كند، طولاني است. بماند.
بحثهاي حاشيه اي را حذف مي كنم و سرگذشت دردناك پسر 18 ساله اي را مي گويم كه حالا رنج عفونت روده و آسيب جدي مقعد امانش را بريده و افسردگي شديدي دارد و بخصوص خطر بيماري مهلك ايدز هم تهديدش مي كند. بدتر از همه اينكه، از علت اين بيماري و اين جراحتها، حتي خجالت مي كشند به فاميل خود هم حرفي بزنند. اما گشودن عقده دل براي يك مرد غريبه، حداقل اين خوبي را دارد كه دل آدمي را سبك مي كند. پايد پيرمرد به همين دليل، حرفهاي دلمه شده روي دلش را با من گفت و كمي سبك شد.
***
مهدي پارسال با پسر دائي اش به تهران رفت تا كار پيدا كند. چندجايي كارگري كردند و بالاخره در يك پيتزافروشي در خيابان آزادي كاري پيدا كردند و شبها همانجا مي خوابيدند. مهدي درسش را نتوانسته بود ادامه بدهد. عكس خندان او روي طاقچه، زمين تا آسمان با اين پسرك پژمرده و زرد و افسرده حال فرق داشت. در عكس زيبا و خندان بود، با چشماني براق و حالا پيرمردي شده بود كه فقط موهايش سفيد نشده باشد؛ فرتوت و پژمرده.
مهدي روز 25 خرداد به دستور صاحب پيتزافروشي، از عصر مغازه را تعطيل مي كند و از پشت شيشه ها بيرون (راهپيمايي سكوت 25 خرداد) را نگاه مي كند. يك پارچه سبز هم به مچش بسته بود و مهندس موسوي را دوست مي داشت. پسر دائيش گفته او مغازه را سپرد و رفت توي پياده رو و كم كم با موج مردم راه افتاد و دور شد. از آن به بعد پسر دائي، خبري از مهدي نداشت تا بعد از 23 روز سرگرداني پدر مهدي در كلانتريها و دادگاهها، به قول خودش:«يه تيكه گوشت كبود و مريض به ما تحويل دادن و گفتن اين پسرت! زود برگردونش شهرستان وگرنه ...» تهديدش كرده بودند هيچ چيزي از زنداني شدن پسرش و «چيزهاي ديگر!» به كسي نگويد و آن پيرمرد بدبخت هم نگفته بود و حالا هم داشت براي اولين بار، با من درددل مي كرد چون «بالاتر از سياهي هم مگه رنگي هست؟»
مهدي روز اول، تب داشت و هذيان مي گفت. با ديدن خون فراوان در ادرار و مدفوعش، دكتر درمانگاه برايش چند آزمايش نوشت و معاينه هاي دقيق تري كرده بود. بعد از اينكه دكتر معالج،«يواشكي» به پدر مهدي هشدار داده بود كه « طبق آزمايشهايي كه كرديم، پسرت را يك يا چند مرد، با زور مورد تجاوز جنسي قرار داده اند!» پيرمرد از حال رفته بود. «پارگي شديد مقعد» بعد از بارها تجاوز و خونريزي، مقعد و روده هاي او را دچار عفونت شديد كرده بود و بر اساس اين ظواهر مشكوك، دكتر درمانگاه مي خواست «مقامات قانوني» و كلانتري را در جريان «احتمال يك جرم» مثل زورگيري و تجاوز به عنف قرار بدهد كه پيرمرد، ماجراي «زنداني بودن پسرش» را گفته بود و كاغذ آزادي پسرش را نشان دكتر داده بود. دكتر شوكه شده بود و پيرمرد گفته بود ديگر از مقامات قانوني و پليس و مأمور مي ترسد و پسرش بدتر از او شده:« وقتي داشتيم از درمانگاه مي رفتيم، هنوز رنگ صورت آقاي دكتر، مثل گچ سفيد شده بود! فهميده بود همين مأموراي قانون(!)، اين بلاها رو سر مهدي آوردن!»
مهدي از اتفاقات روزهاي زندانش، خيلي كم حرف زده بود. چندباري هم كه مي خواست براي پدرش شرح روزهاي زندانش را بگويد، از شدت هق هق از حال رفته بود و حرفهايش ناتمام مانده بود. ظاهرا" بعد از پايان راپيمايي، در درگيري هاي خيابان آزادي، مهدي در ميان جمعي از معترضان و بسيجيان قرار مي گيرد و هول مي كند. چندين باتوم مي خورد و تا به خودش مي آيد، بدست چند بسيجي مي افتد و حسابي كتكش مي زنند. بعد او و عده اي جوان ديگر را سوار ماشيني كرده و به جايي برده اند كه بر اساس مشخصاتي كه گفته بود بايد «كمپ كهريزك» بوده باشد. چيزهايي كه از سوله ها و قفسه هاي فلزي و ... كفته بود، كساني به پدرش گفته بودند :كمپ كهريزك» بوده. آنجا تعداد بسياري از دستگيرشدگان را در قفسه هاي فلزي زنداني كرده بودند و خوراك روزانه زندانيان، كتك و كابل و آويزان كردن از پاها و شكنجه هاي ديگر بود. فرداي دستگيري، يك مأمور مي آيد و مهدي و يك پسر ديگر را با كتك بيرون مي برد. جلوي بقيه زندانيان فرياد مي زده:«همتونو مثل اينا مي بريم و مي...نيم!» مهدي صداي يك مرد ديگر را شنيده كه گفته: « ببريد حامله شون كنيد اين بچه قرتيا رو!» مهدي را به اتاقكي بردند كه در فقره اول، مورد تجاوز يك مأمور قوي هيكل قرار گرفته و در حين تجاوز، از هوش رفته. بعد دوباره و دوباره. در همان روز، بيشتر از چهار مرتبه او را مورد تجاوز قرار داده بودند و خونريزي او، چنان شديد بوده كه به سلول فلزي و داغي منتقلش مي كنند كه كوچكتر بوده و به غير از «مهدي»، سه چهار پسر جوان ديگر با جراحتهاي شبيه به او در آن زنداني بوده اند. مهدي گفته «كف سلول پر از خون و پر از مگس و بوي تعفن بوده! و يكي از بچه ها انگاري از ديشب مرده بود و مأمورها نفهميده بودند!»
مهدي و چندين جوان ديگر، در طول حدود دو هفته در كمپ كهريزك، براي «آدم شدن!» و «ادب شدن!» بارها مورد تجاوز مأموران قرار گرفته بودند و در نهايت او را به بيمارستاني كه نامش را نمي داند، منتقل كردند. بعد از شتسشو و بخيه پارگي مقعد، او را بدون بستري در بخش، به زندان ناشناخته ديگري در داخل شهر تهران برده اند و بعد از حدود هفت روز گرسنگي و باتوم روزانه(!)، بالاخره او را به قيد ضمانت كتبي مبني بر «اقرار به خوش رفتاري مأموران زندان!» و تعهد به «عدم شركت در هرگونه تجمع و راهپيمايي ضد نظام!»، به پدرش تحويل دادند.
پدر بيچاره بي آنكه از واقعيت جراحتهاي مهدي خبردار باشد، پيكر نيمه جان پسرش را با اتوبوس به شهرستان محل زندگيشان منتقل مي كند و بعد از يك روز، با معاينه دكتر درمانگاه، متوجه اصل جنايتها مي شود.
حالا مهدي افسرده و با نگاهي بي روح و خيره به نقش و نگارهاي قالي، در بسترش خوابيده بود. آن عكس كجا؟ و اين چهره زرد و تكيده كجا؟ خواهرش گوشه اتاق نشسته بود و زير چادرش ضجه ميزد و نفرين مي كرد. آقاي خامنه اي و احمدي نژاد را نفرين مي كرد. چنان پر سوز نفرين مي كرد كه من از نفرين هايش ترسيدم و بر خود لرزيدم و مو بر بدنم راست شد.
آن روز گمانم اول ماه شعبان بود. پدر مهدي زير لب ذكر «يامهدي» مي خواند و دعا مي كرد تا نيمه شعبان، روز ولادت حضرت مهدي، مسئولان نظام تقاص اين ظلم و اين جنايت كثيف را پس بدهند. نمي دانم آن عدالت گستر جهان،«مهدي موعود عج» چه نگاهي به ستمكاري و جنايات نايب خودخوانده اش دارد؟ آيا آن «مهدي» به چشمان بيروح و بدن مجروح اين «مهدي» نگاهي كرده؟ و اگر نگاهش كرده، چه حالي پيدا كرده است آن امام غايب؟
وقتي از خانه پدر «مهدي» بيرون آمدم، ساعت حدود چهار صبح بود. با پيرمرد كلي رفيق شده بودم. اما هرچه اصرار كرد نماندم. دلم گرفته بود و بايد مي زدم بيرون. نفسم در نمي آمد. گمانم يك جاي مسير را اشتباهي رفتم و رسيدم به يك گندمزار. نمي دانم برق رفته بود يا آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ نشاني براي يافتن مسير به چشمم نمي خورد. «شبي تاريك و...» جاده را برگشتم. باز تاريكي بود. ايستادم. به آسمان نگاه كردم. بدنبال يك «كوكب هدايت» در آسمان شب چشم مي دواندم. چرا اين سرزمين، از سياهي ستم و ظلم، چنين تاريك شده؟ چرا نوري از هدايت نمي آيد؟ ما به جبران كدامين اشتباه، اسير اين سياهي شده ايم؟ كجاي مسيرمان را اشتباه رفته ايم؟ سرم را گذاشتم روي فرمان و گريستم.
قبل از رفتن، با تلفن همراهم، از «مهدي» چند عكس گرفتم. از پرونده پزشكي اش، از برگه آزاديش. به اين بهانه كه يك آشنا دارم براي رسيدگي! و قول شرف دادم براي حفظ جان مهدي و خانواده اش، عكسها را به «مقامات مسئول!» نشان ندهم. ببينيد ظلم تا كجاست كه مردم از همين «مقامات مسئول» مي ترسند و اين خانواده زخم خورده، مثل عزرائيل از مأموران نايب امام زمان وحشت دارند! «مهدي» هنوز جلوي نظرم است؛ با همان چشمان بيروحش و زندگي اش كه «نابود» شده و صدها تن مانند او كه شايد داستانشان، در دلهايشان مدفون و مكتوم است و راز خود را با هيچكس نخواهند گفت، از ترس آبرو يا تهديد مقامات مسئول!اين عكسها را براي ارائه به دادگاهي نگه مي دارم كه مطمئن هستم به زودي براي محاكمه سران نظام ضداسلامي و جنايتكاران ضدبشري تشكيل مي شود. مي گويم مطمئنم!
اگر مي پرسيد چرا چنين مطمئن هستم؟ خودم هم نمي دانم چرا؟ فقط مي دانم اركان بارگاه الهي، بيش از اين نمي تواند در مقابل نفرين جانگداز پدر و خواهر رنجديده «مهدي» و آه خود او تاب بياورند. آن ضجه هايي را كه من شنيدم و هنوز مرا هم مي لرزاند، خيلي زودتر از اينها صبر خدا را لبريز مي كنند و با «همت مردم»، بساط ظلم اين نظام فاسد در هم خواهد پيچيد. اطمينان من، از تاثير سوز آن ضجه هاست!
....
از خاطرات بابک داد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر